Skip to main content

داشتم از ایستگاه مترو رد می‌شدم. چند خانم چادری ایستاده بودند و موکبی برپا کرده بودند. چند بار با مهربانی دعوتم کردند بروم داخل اما اسم امام زمان(عج) را که سردر موکب دیدم، اصلا نمی‌خواستم پایم را بگذارم داخل.

روایت آشتی دختر کم‌حجاب با امام زمان(عج)/ دختران انقلاب  و معرفی متفاوت حجاب!

گروه زندگی:«داشتم از ایستگاه مترو رد می‌شدم.چند خانم چادری ایستاده بودند و موکبی به پا کرده بودند. چندبار با مهربانی دعوتم کردند بروم داخل اما  اسم امام زمان« عج» را که سر در موکب دیدم.اصلا نمی‌خواستم پایم را بگذارم داخل. مدتی بود که با امام زمان«عج» رابطه خوبی نداشتم. ازش دلگیر بودم. می‌گفتم چرا هرچی صدات زدم جواب ندادی مثلا تو امام ما هستی. اما دیدم کسی که ولش کرده منم نه او!» چندسطری که خواندید حرف‌های دختر کم‌حجابی است که همین تازگی‌ها با امام زمان «عج» آشتی کرده است. به قول خودش همه‌چیز از موکب دختران انقلاب شروع شده. موکبی که او را هم مثل خیلی از دختران دیگر به خود آورده و قشنگی‌های حجاب را نشانش داده. دختران انقلاب در جشن تولد حضرت مهدی« عج»  موکب‌ حجاب‌شان را در ایستگاه مترو علم کرده بودند تا مثل همیشه دست «خاطره» را مثل خیلی از دخترهای دیگر در دست مولایمان صاحب‌الزمان بگذارند. حالا پای صحبت‌های خاطره نشسته‌ایم تا از قهر و آشتی‌اش بگوید. از اتفاقاتی که به او رنگ حجاب بخشیده و او را تا پای خیمه امام زمان«عج» کشانده.  برای معرفی‌خودش به همین یک جمله بسنده می‌کند:« اسمم خاطرست» نمی‌خواهد همین اول مسیر آنها که درک درستی از حجاب ندارند برایش چالش درست کنند. اسمش را که می‌گوید می‌رود سراغ دفتر زندگی‌اش، خاطراتش را ورق می‌زند و از روزهایی می‌گوید که پوشش و اعتقاداتش خیلی با این روزها فرق داشته. می‌گوید:« خانواده و اقوام من کاملا مذهبی بودند. از بچگی در یکی از محله‌های شمال تهران ساکن بودیم و به همین خاطر بیشتر دوستانم و خانواده‌هایشان اعتقادات چندانی نداشتند و روابط‌شان کاملا آزادانه بود.  در دنیای نوجوانی من، پوشش رنگارنگ و لباس‌های آزاده و روابط صمیمی‌شان با جنس مخالف برایم بسیار جذاب بود. همین شد که تصمیم گرفتم مثل آنها باشم و خودم را به دوستانم شبیه کنم. اما همیشه به خاطر نوع پوششم در جمع خانواده و اقوام مورد سرزنش و فشار قرار می‌گرفتم. خانواده بسیار مخالف سبک لباس پوشیدن و رفتارم بودند اما تاثیر دوستانم آنقدر روی من زیاد بود که من می‌خواستم هر طور شده مثل آنها زندگی کنم. از زمانی که به سن تکلیف رسیدم  اعتقاد و حجاب چندانی نداشتم درست مثل دوستانم حتی این وضعیت تا زمان کنکورم ادامه پیدا کرد تا اینکه پدرم یکی روز که مشغول درس‌خواندن بودم یک سی‌دی درباره حضرت محمد «ص» علیه برایم آورد. علاقه‌ای نداشتم اما از روی کنجکاوی گفتم بگذار ببینم این رسول خدا که می‌گویند واقعا کیست؟! مستندی بود درباره پیامبر، خصوصیات اخلاقی و رفتارشان و… مستند که تمام شد  داشتم به پهنای صورت اشک می‌ریختم.انگار چیزی در من تغییر کرده بود.»

دوراهی  که مسیر زندگی خاطره را تغییر داد   شاید تمام زندگی‌مان انتخاب بین دوراهی‌ها باشد. دوراهی‌هایی که یک طرف‌شان سعادت است و مسیر دیگرش انتهای خوبی ندارد. خاطره  هم همینطور همیشه بین این دوراهی‌ها بوده اما این‌بار انگار راهنمایی قرار است دستش را محکم تر از همیشه بگیرد و چراغ راهش باشد. میان ذهنش ذهنش خاطرات آن روزها را مرور می‌کند و می‌گوید» «همیشه سر دوراهی بودم. هم برایم دنیای دوستانم جذاب بود هم وقتی چیزی از اسلام و ائمه می‌شنیدم واقعا تحت تاثیر قرار می‌گرفتم. انگار چیزی در من می‌خواست به اصل دین و ائمه روی بیاورم. شاید این دوراهی‌ ها بخاطر این بود که هیچ‌وقت برای اعتقاداتم، برای پوششم و سبک زندگی‌ام درست و دقیق تحقیق نکرده بودم. هرچیزی که برایم در آن مقطع زمانی جذابیت داشت همان را پیش می‌گرفتم. بعد از آن مستند هم به خاطر عشقی که به حضرت محمد«ص» در دلم احساس کردم تصمیم گرفتم باحجاب شوم. البته نه اینکه چادر سر کنم نه از آن به بعد شکل و شمایل لباس‌هایم عوض شد. همین باعث شد که خیلی از دوستانم را از دست بدهم و مورد سرزنش دوستانم قرار بگیرم. اما من این بار باحجاب شده بودم. 10 سال به همین صورت گذشت.  در این مدت اساس‌کشی کردیم و به محله دیگری رفتیم. خانه جدیدمان کنار حسینیه بود و آدم‌های محله هم بیشترشان مذهبی بودند. رفت و آمدهای من به مسجد باعث شد حجاب برتر و چادر را انتخاب کنم و حجابم کامل تر شود. من فقط دلم نمی‌خواست پوششم کامل شود. می‌خواستم هم زبانم حجاب داشته باشد هم دلم هم چشمم و هم …. به خاطر همین هرچه که گناه به حساب می‌آمد را هم‌زمان با اینکه چادر به سر کردم کنار گذاشتم.»  

مذهبی‌نماهایی که آفت دین و دینداری‌اند! مشتاقم بدانم خاطره‌ای که علاوه بر حجاب کامل زندگی درستی هم داشته و همه اعمال و رفتارش را مطابق دین انجام می‌داده برای چی یک دفعه از دین و همه تعلقاتش فاصله می‌گیرد. آنقدر که حتی به قول خودش دلش نمی‌خواهد پایش را در خیمه امام زمان بگذارد. اشتیاقم را به زبان می‌آورم و سوالم را از او می‌پرسم. می‌گوید:« رفت و آمدم به حسینیه بیشتر  شده بود و دوستان زیادی پیدا کرده بودم. با چندنفرشان صمیمی شده بودم و حتی بعضی مواقع با هم به سفر زیارتی می‌رفتیم. یک بار که باهم رفته بودیم مشهد. من از یکی از دوستان باحجابم خیلی چیزها فهمیدم. ظاهر با حجابی داشت اما اصلا در قید و بند دین نبود. رفتارهایی که داشت. گناه‌هایی که اصلا برایش اهمیت نداشت من را از دین و حجاب زده کرد. این را هم بگویم که من برای افراد باحجاب و مقید بسیار  احترام قائلم و در این چند سال رفتار غیراخلاقی از کسی ندیدم اما در این بین این دوستم ظاهرش با باطنش خیلی تفاوت داشت. نمی‌دانم چرا تظاهر می‌کرد مذهبی است. اما می‌دانم همیشه آدم‌های سودجویی هستند که به اسم دین و حجاب رفتارهایی می‌کنند که مردم از دین و خدا فاصله بگیرند  چه در زمان پیامبر و چه در زمان ما. بعد از سفر من حجابم را گذاشتم کنار حتی کم‌کم نماز و هر واجبی که انجام می‌دادم را کنار گذاشتم. اصلا بعد از آن سفر خیلی چیزها در من تغییر کرد.»  خاطره سکوت می‌کند انگار ذهنش مشغول واکاوی آن روزها باشد. فکر می‌کنم کم نیستند خاطره‌هایی که اشتباه آدم‌های مذهبی را پای دین و ائمه می‌نویسند و راه‌شان را جدا می‌کنند به قول خاطره مشکل اینجاست که ما دین را نشناختیم. اگر دین‌ و باید و نبایدهایش را از قرآن و ائمه فرا می‌گرفتیم، رفتار غلط بعضی از آدم‌ها را پای دین نمی‌نوشتیم و راه‌مان را جدا نمی‌کردیم. 

حضرت زینب«س» و خوابی که راهنما شد! دنبال حلقه وصل خاطره و حجاب می‌گردم. بعد از آن اتفاق می‌خواهم بدانم چه شد که خاطره حالا روبه رویم اینطور نشسته. باحجاب و مقید. می‌گوید:« داشتم از ایستگاه مترو رد می‌شدم.چند خانم چادری ایستاده بودند و موکبی به پا کرده بودند. چندبار با مهربانی دعوتم کردند بروم داخل اما  اسم امام زمان« عج» را که سردر موکب دیدم.اصلا نمی‌خواستم پایم را بگذارم داخل. اما انگار چیزی مرا آنجا کشاند. آنجا تمثالی بود که با آقا حرف بزنم. باز داشتم های‌های گریه می‌کردم. سبک شده بودم. خادم‌ها روسری سرم کردند و جلوی آیینه قیافه با حجابم را نشانم دادند. فکر کردم این جواب همان سرگردانی من است. اما هنوز تصمیمی نداشتم. من اعتقاد دارم بیرون ز تو نیست آنچه در درون توست! پس گفتم بگذار اول بروم سراغ درونم تا روزی بیرونم بشود حجاب. نمی‌خواستم مثل آن دختری که من را از دین زده کرد من هم باعث دین گریزی کسی باشم. روسری را هدیه گرفتم و آمدم خانه اما شب خواب عجیبی دیدم.»  اشک‌هایش راه پیدا می‌کند به صورتش. کلمات آخر را بریده می‌گوید. گویی دوباره تصویر آن خواب برایش مرور شده باشد حالش دگرگون می‌شود. هرچه اصرار می‌کنم از آن خواب بگوید زبان باز نمی‌کند اما آخر رضایت می‌دهد در حد چند کلمه بگوید چه دیده:« خواب عجیب و طولانی ای بود اما خلاصه‌اش این بود که حضرت زینب«س» با چادرش داشت از پیکر امام حسین علیه ‌السلام دفاع می‌کرد. من هم کنارشان بودم. بیدار که شدم حس کردم حواس‌شان به من هست. حس کردم آمده‌اند که دست مرا بگیرند و بگویند خاطره این بار به بی‌راهه نروی! این بار دوراهی‌ات را درست انتخاب کن! فردا دوباره راهی موکب شدم این بار با حال دیگری رفتم. گفتم می‌خواهم باحجاب شوم. اما این بار طوری دیگر می‌خواهم دین را بشناسم. می‌خواهم درون و بیرونم یکی باشد!»  پایان پیام/ ت 520