– مامان! من شغل آیندهم رو انتخاب کردم.
در وقفه بین اجراهای گروه کر داخل ماشین، علی پرده از راز مهمی برمی دارد.
– همین الان؟
– الان الان که نه! قبلاً هم بهش فکر کرده بودم.
– خوب حالا میخوای چه کاره بشی؟
– عوارضی!
– عوارضی؟!!!
– آره، نمی بینی همه ش دارن از ماشینا پول میگیرن؟ میدونی هرشب چه پول زیادی جمع میشه دستشون؟! فکر نکنم درس خوندن هم بخواد. تا همین کلاس دوم که خوندم کافیه!
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! «میریم اردو!/کار و بازی/به چه نیکو!/ دل خوش و شادیم/ ز غم ها آزادیم/ روزها تو اردو …» کاش یک بلندگو داشتیم. از همین ها که نوار ضبط شده وانتی ها را در سرتاسر محله پخش می کند و صدای «شیرالات، آهن الات، آهن ضایعات، یخچال، کابینت، بخاری، خریداریم»شان را به گوش هر جنبنده خواب و بیداری میرساند. اگر بلندگو داشتیم، حالا که این طور یک دل و یک صدا، صدایمان را آزاد کرده ایم و چهچه میزنیم، بقیه ماشینهای جاده هم از این همخوانی خانوادگی کمال استفاده را میبردند. آن هم با این تنوع و تکثر در قالب و مضمون و ملودی که اگر نگویم صددرصد، لااقل شصت و هفت درصد ذایقهها را پوشش میدهد! – مامان! من شغل آیندهم رو انتخاب کردم. در وقفه بین اجراهای گروه کر داخل ماشین، علی پرده از راز مهمی برمیدارد. – همین الان؟ – الان الان که نه! قبلاً هم بهش فکر کرده بودم. – خوب حالا میخوای چه کاره بشی؟ – عوارضی! – عوارضی؟!!! – آره، نمی بینی همهش دارن از ماشینا پول میگیرن؟ میدونی هرشب چه پول زیادی جمع میشه دستشون؟! فکر نکنم درس خوندن هم بخواد. تا همین کلاس دوم که خوندم کافیه! نگاهی به مقداد می اندازم و زیر لب میخوانم «چی شد ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟!» ناگهان احساس کردم عمری که من و مقداد پای درس و کتاب و در کلاس ها سپری کردیم، دود شد و رفت هوا! هعی! – حالا پسرم هنوز زوده که برای شغل آینده ت تصمیم بگیری. – درسته، هنوزم بین فوتبالیست شدن و عوارضی شک دارم!
عکس اگرچه تزئینی است؛ اما عکس های سفر یک خانواده 7 نفره است که خودش شرح ماجراهایی دارد بس شنیدنی زهرا که تا اندکی پیش در اثر صدای ساز و آواز و دهل، در کریرش میخکوب شده بود، سکوت ماشین را برنمی تابد و قیام خود را برای فتح صندلی جلو آغاز می کند. خدا بخیر کند! تا خود مقصد میخواهد به من آویزان باشد و شیر بخورد. صدای سجاد بلند می شود: «مامان! حالا چه کار کنم؟!» دقیقا منتظر همین سوال کلیدی بودم. به طور متوسط سجاد در هر ساعت ۴ بار این سوال را می پرسد. اگر در جاده و ماشین باشیم که دیگر هیچ! رکورد ۲۰ بار در ساعت را هم دارد. – با علی یه بازی بکنین پسرم. – مثلا چه بازی ای؟ – مثلا درنظربازی! بله! «در نظربازی ما بی خبران حیرانند!» درنظربازی همان بیست سوالی است. وجه تسمیه اش این است که یکی از بازیکنان چیزی را درنظر می گیرد تا دیگری آن را حدس بزند. – نه مامان! من با سجاد درنظربازی نمی کنم. – خوب چه بازی می کنی؟ – هیچ بازی! -ای بابا! چرا؟ – میخوام به آیندهام فکر کنم! خدا رحم کند. سجاد دوباره برگ برنده اش را رو میکند. – مامان! حالا چه کار کنم؟! مقداد که از چشم های خمارم فهمیده چقدر نیاز دارم از فرصت خواب زهرا استفاده کنم و بخوابم، پیشدستی می کند. – سجاد بیا هرچی ماشین بزرگ دیدیم، چرخ هاشو بشمریم. باشه؟ آماده ای؟ – بله! پس چی؟! بزن بریم! چشم هایم تازه گرم شده که با ترمز ماشین بیدار می شوم. – چی شده؟ – علی دستشویی داره. سرم را می گذارم و دوباره خوابم می برد. نمیدانم چند دقیقه گذشته که دوباره با ترمز ماشین بیدار میشوم. – چی شده؟ – آب تموم شده. سجاد آب میخواد. باز چشم هایم را می بندم. برای سومین بار با ترمز ماشین می پرم. – چی شده؟ – سجاد دستشویی داره. – مگه با علی نرفت دستشویی؟ – اون شماره یک بود، حالا شماره دو داره. نمی دانم با این شانس برگشته و پیشانی بی بخت و اقبالی که دارم، دوباره بخوابم یا نه که خوشبختانه زهرا بیدار می شود و با تحرکاتی که در پوشک رقم میزند، خط پایانی بر همه گمانه زنیها میکشد. باید پیاده شوم و پوشکش را عوض کنم. ایستاده ایم برای نماز مغرب. علی و سجاد مثل تیری که از چله کمان رها شود، از ماشین پریده اند بیرون. با مقداد نوبتی به نماز می رویم تا زهرا در حین نماز خواندن من، خاک نماز خانه بین راهی را به توبره نکشد! علی و سجاد در نمازخانه و محوطه قایم موشک بازی می کنند. تازه راه افتادهایم و دارم لقمههای کوکو سبزی را پخش میکنم که علی از کشفیاتش رونمایی می کند. – مامان! بابا! می دونستین مردایی که موهاشون رو بستن هم نماز میخونن؟ – بله پسرم، اونا هم مسلمونن. – حتی خانمایی که موهاشون بیرونه، اونا هم نماز میخونن. – معلومه که میخونن علی جان. مسلمونن دیگه! – نمازخونه خیلی شلوغ بود. چقدر همه خدا رو دوس دارن. خدا کنه منم که بزرگ شدم، خدا رو دوس داشته باشم. در دلم الهی آمین میگویم و فرنی را قاشق قاشق در دهان زهرا می گذارم.
– مامان! حالا چه کار کنم؟ – ماه رو تو آسمون پیدا کن پسرم. – ایناهاش! یادم نبود که اینجا کویر است، نه شهری که پیدا کردن ماه و ستاره در آسمانش، ربع ساعتی طول می کشد. – پس با علی حساب کنین که چند تا شهر رو رد کردیم و چند تا شهر مونده. علی نقشه ایرانش را از جیب صندلی جلو در می آورد. انگار مقداد هم مثل من به آسمان فکر میکند. به آسمان کویر و تجربه ناب دیدن ستاره ها در آن. کمی جلوتر ماشین را می زند کنار جاده. – چی شد؟ – بریم ستاره بچینیم! پیاده می شویم. توی تاریکی شب، جز نور ماشین هایی که گاه بگاه رد می شوند، هیچ نور مصنوعی ای نیست. سجاد و علی میخواهند بدوند و دنبالبازی شان را شروع کنند که مقداد توجه شان را به بالای سرشان جلب می کند. آسمان کویر با همه سخاوتش، سفره ای از ستاره ها برایمان پهن کرده است. سرهای رو به بالای بچه ها، توجه زهرا را هم به آسمان جلب کرده. آسمان را نگاه می کند و با خودش مکزیکی حرف می زند. مقداد و پسرها از دب اکبر و دب اصغر و خوشه پروین رد کرده اند و حالا به کهکشان راه شیری رسیده اند. هاله نوری که از گاری کاه بر آسمان ریخته است و در مسیر شمال به جنوبش، می توان یک شب تا صبح را به خیالپردازی گذراند. سجاد چندان از توضیحات مقداد سردر نمیآورد، اما علی انگار دریچه جدیدی به جهانش گشوده شده باشد، با شوق به آسمان نگاه میکند. چند دقیقه است که برای بار بیست و پنجم به راه افتاده ایم. زهرا با تمام قدرتش هرچه شیر بوده را خورده و شارژش تمام شده. چشمهای سجاد هم به من میگویند که تا خواب، چند ثانیه ای بیشتر فاصله ندارند. اما علی، پر از هیجان است. – بابا! یه جور خاصیم. – به این حالت میگن هیجان زده پسرم. – ما چقدر کوچیکیم، دنیا چقدر بزرگه. – واقعا همین طوره که میگی. – خدا کنه وقتی بزرگ شدم، یادم بمونه آسمون چه شکلیه. فکر کنم اگر یادم بمونه، منم خدا رو دوس داشته باشم و نماز بخونم. از عمق جانم می گویم «خدا کنه پسرم، خدا کنه!» پایان پیام/